گلستانی شدنم آرزوست...

ساخت وبلاگ
بسم الله الرحمن الرحیم 

 

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 

آخ که چقدر دلتنگ شده بودم برا گلستان شهدا ...

چقدر دلم هوای گلستان و داشت 

چه قدر که روحیم می طلبید که برم گلستان ...

اول بار خط واحدی که از خیابون بزرگمهر سوار شدم ،اشتباه رفت و مجبور شدم پیاده شم و کلی مسیرم طولانی تر شد 

بعد با تاکسی رفتم سمت ایستگاه واحد و یکی از واحدا رو سوار شدم

تو راه به ماجرای چند روز پیش و حرفای علی توی مراسم خواستگاری فکر میکردم 

خیلی دلم گرفته بود و خیلی ناراحت بودم ،متوجه گذشت زمان نبودم 

از شیشه بیرون و نگاه کردم دیدم نوشته خیابان قائم 

ندیده بودم تابلو رو اصلا 

ترسیدم نکنه باز اشتباه شده مسیر 

خیلی ناراحت بودم ،هفت هشت ماهی هم میشد گلستان نرفته بودم 

داشتم تو دلم با شهدا حرف میزدم 

میگفتم به خدا اگه بازم اشتباه باشه پیاده میشم و برمیگردم خونه  دیگه نمیام گلستان 

به شهدا میگفتم قسم خوردم واقعا نمیام دیگه 

هنوز حرفای تو دلم با شهدا ادامه داشت که یهو پل گلستان و دیدم 

همون پلی که عکس شهدا روی دیواره های کنارش هست 

عکس شهید همت و خرازی و ردانی و ...

 

بغض گلوم و گرفته بود و دلم خیلی پر بود ، تا وارد شدم سریع دعای سلام ورود گلستان و خوندم و مستقیم رفتم سمت مزار شهید خرازی 

تا بیام برسم اشکام میریخت و حرف میزدم با شهید خرازی که باشه من بدم ،من بی معرفتم ،شما چرا ولم کردین؟

شما چرا انقد بیخیالم شدین که انقدر ازتون دور بشم 

گفتم حاج حسین خیلی ازت ناراحتم ،می دونی چند وقته دعوتم نکردی سر مزارت ؟

نمی دونم چم بود اما همه دق و دلیم و سر حاجی خالی کردم 

بهشون گفتم حتما الانم که دعوتم کردین به خاطر اون چندتا نماز شبیه که توفیقش بهم دست داد و خوندم و شما رو یاد کردمه 

 

میخواستین مدیونم نباشین که دعوتم کردین؟

منم به رسم همیشه بالای مزارشون سوره یس و خوندم گفتم منم نمیخوام زیر دین شما باشم ...

میگفتم و زار زار گریه میکردم 

میگفتم حاجی باهاتون قهرم ،چرا انقد ازم دور شدی 

 

بعد رفتم سمت مزار شهید سامانی و شهید رفیعی 

که بهشون قول دادم هر موقع اومدم زیارت مزارشون و حتما بشورم ،شستم و سلام و فاتحه دادم براشون و تشکر که اجازه دادن بیام سر مزارشون 

دلم همچنان پر بود و گریه میکردم و روی سخنمم با شهید خرازی بود 

این مدت گلستان نیومدنم و همه از چشم شهید خرازی می دونستم 

از دستشون ناراحت بودم 

اتفاقات چند روز و به شهید گفتم،گفتم  مگه تو دوست من نیستی؟چطور دلت اومد اینقد ناراحت بشم؟چرا هوام و نداری؟

میگفتم و اشک میریختم

و داشتم میرفتم ،سمت بقیه دوستای شهیدم 

که یاد اشناییم با شهید خرازی افتادم ،یاد چیزهایی که دارم و همه رو مدیون شهدا و ایشون هستم 

بازم گریه کردم و گفتم ببخشید ،حاجی ببخشید خیلی تند رفتم،خیلی دلم پر بود

من شرمندتم برگشتم عقب و به مزارشون نگاه کردم که دور تا دورش ادم ایستاده بود 

گفتم برم به باقی شهدا سر بزنم باز برمیگردم 

رفتم سمت مزار شهید عرب 

توی راه قطعه شهدای گمنام و دیدم ،به رسم همیشه رفتم بالای سر یکی از مزار ها ایستادم که یس بخونم هدیه همه شهدای گمنام 

مزاری که ایستادم یه برچسب از عکس ابراهیم هادی و زده بودن روش 

کلی باهاشون دردل کردم و تشکر که اینقدر هواسشون بهم هست ...

گفتم داداش ابراهیم ،سر ماجرا خواستگاری می دونم که شما هم می دونید و من این موضوع و شما رو هو واسطه می دونم ،اما الان خیلی ناراحتم ...

خیلی حرف زدیم و بعد هم از شهید هادی تشکر کردم 

گفتم داداش ابراهیم فردا سالگرد اشنایی من و شماست دقیقا بیست و دوی بهمن نود و دو 

از اون روز پنج سال گذشته و من همه چیم مدیون شمام 

ممنون که به یادمی ،ممنون که رفیقمی 

فردا قرار کل روزم و هدیه کنم به ایشون ....

سر مزار شهدای گمنام که بودم فهمیدم علی پسر خوبیه ،این و از این فهمیدم که با خواستگاریش هر چند که ناراحت شدم ،اما باعث شد الان گلستان باشم و بعد مدتها مجدد اینطور با شهدا ارتباط برقرار کنم ...

برا خودش و مادرش دعا کردم که عاقبت به خیر بشن و مشکلاتشونم حل بشه ...

حس و حالم بهتر شده بود سر مزار باقی شهدا رفتم 

و اخر سر باز برگشتم پیش شهید خرازی 

کلی باهلشون حرف زدم و یکی از سوره های یس که قرار بود به نیت مروه بخونم برای هدیه عروسیشون و سر مزار شهید  خوندم 

و کلی معذرت خوهی کردم و کلی ازشون خواستم دوسم داشته باشن 

دلم همونجا گیر کرده بود و نمیتونسم برم اما دیگ ساعت موقع رفتن و نشون میداد 

با دلی پر اومده بودم و الان با دلی سبک داشتم برمیگشتم ....

موقع برگشت دوباره از دور برگشتم سمت شهید خرازی و گفتم حاجی خودت همسری زیبا سیرت و نیکو ظاهر مثل خودتون نصیبم کن

رفتم و به باقی کارام رسیدم ...

خونه که برگشتم ،عمع قرار بود زنگ بزنه و از نتیجه خواستگاری بپرسه 

الحمدالله تلفن هم خوب بود و همه چی خوب پیش رفت ...

 

تو گلستان با خودم میگفتم بسه دیگ بعد مدتها اومدی خونه نباید خرابش کنی 

یا علی بگو و برو دنبتل کارای خیر 

کمک به مادرت،به برادرات ...

بسه دیگه ناراحتی سر این ماجرا ،هر چی خدا بخواد همون میشه ...

سپردم به خود خدا جان 

سر مزار مادر شهید بهشتی که بودم صدای نوحه کمک کن مادر جان آدم خوبی شم میومد 

باید دانلودش کنم و بارها گوشش بدم حتما

خدایا یا ارحم الراحمینم ارحمنا ...

خدایا خودت آخر وعاقبتمون و به خیر کن

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

****

بگذریم از همه این حرفا ،اما علی به دلم نشست واقعا ،هر چند که به عمه جوری گفتم که انگار اصلا مایل نبودم بهش 

باز هم آخر سر گفتم خداییش پسر خوبیه ...

اما باز هم حکمت این ماجرا رو نمی دونم همچنان

چرا شد ؟وقتی قرار هست که نشه؟

چرا اینقد سریع دلبسته میشم من...؟

 

سالروز اسمانی شدنت مبارک......
ما را در سایت سالروز اسمانی شدنت مبارک... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ruhoreyhan بازدید : 225 تاريخ : جمعه 17 اسفند 1397 ساعت: 8:59